فصل سیزدهم هنوز ماشین را کامل توی حیاط پارک نکرده بودم که مامان لی لی کشان با ذوق اومد توی حیاط و تا به من رسید بغلم کرد و گفتم شاه داماد خودم یکی از آرزوهای بزرگم برآورده شد بابا و فرید وفریبا هم پشت سرش اومدن توی حیا ت تعجب کرده بودم من قرار داماد بشم یا اونا همه به وجد اومده بودن گفتم مامان گفت جان مامان پرسیدم خیلی سریع اتفاق نیافتاد گفت نه خیلی هم دیر شده ای کاش خجسته هم زنده بود و این روز رو می دید با تعجب پرسیدم خجسته ؟ فوری پاسخ داد مامان ثریا من و خجسته از کلاس اول تا دیپلم توی یه مدرسه بودیم و پشت یه میز می نشستیم یه جون بودیم توی دوتا بدن خاله حشمتت که بزرگتر از ما بود هر دومون رو به یک اندازه دوست داشت بابا بین حرفامون اومد و به مامان گفت می خوای همه تاریخ جهان روهمین جا وسط حیاط تعریف کنیم بعد اومد منو بغل کرد و گفت تبریک می گم ، خوشبخت باشین انشالله فصل سیزدهم هنوز ماشین را کامل توی حیاط پارک نکرده بودم که مامان لی لی کشان با ذوق اومد توی حیاط و تا به من رسید بغلم
فصل دوازدهم خواستگاری شب دیر وقت بر گشتیم خونه ثریا ، مسعود رو که از خستگی بیهوش بود بزور بیدار کرد و برد توی خونه من و خاله هام رفتیم خونه خاله چون خیلی خسته بودم به خاله گفتم اگه اجازه بدین من برم بخوام یه تخت توی اتاق مهمون داشتم که هر وقت خونه خاله می موندم ، می رفتم اونجا می خوابیدم البته بطور معمول خاله مهمونی به جز من نداشت و عملا اون معروف بود به اتاق فریبرز گفت برو خاله فردا خیلی کارها هست که باید انجام بدیم راستش از زور خستگی حالش رو نداشتم بپرسم چه کارهایی و بلافاصله رفتم و همونجور با لباس خودم رو انداختم توی تختخواب تا صبح همه اش خواب دیشب و حرفهایی که با ثریا زده بودیم رو می دیدم حتی تو خواب هم خیلی خوشحال بودم و مشغول سیر آفاق کم کم با صدای خاله که از توی آشپزخونه می اومد از خواب بیدار شدم خاله با صدای بلند می گفت پاشو تنبل میرزا امروز روز خواب نیست کلی کار مهم داریم انونقدر صدا زد که بناچار بلند شدم و رفتم دم در آشپزخونه سلا م کردم و گفتم چشم بلند شدم چی شده ؟
فصل یازدهم هوا دیگه تاریک شده بود که سوار ژیان مهاری شدیم مسعود با اصرار اجازه گرفت پشت ماشین بشینه خاله هم به بهانه اینکه مراقب اون باشه رفت پهلو دستش نشست ثریا اما کنار من جلو نشست خیابون اون ساعت کمی شلوغ بود از مسیر های فرعی که می شناختم خودمون رو به عباس آباد رسوندیم و انداختیم خیابون پهلوی و بسمت میدون ونک با زحمت جای پارکی پیدا کردیم و وارد فانفار شهر بازی شدیم طبق قرار خاله دست مسعود رو گرفت و رفت من و ثریا هم رفتیم یه گوشه نشستیم و شروع به حرف زدن کردیم اون از نگرانی هاش در مورد مسعود گفت و منم بهش اطمینان دادم مسعود رو با هم به سرانجام می رسونیم در مورد خونه گفت دلم میخواد خونه پدریم زندگی کنم اگر از نظر تو اشکال نداره کمی سکوت کردم خنده ای کرد و گفت فکر می کنی میشی دوماد سر خونه خندیدم ادامه داد من انقدر عاشقت هستم که حاضرم جونم بهت بدم هر چی بگی و هر کاری بگی می کنم برات فقط این خواهش من رو قبول کن دستش رو گرفتم و گفتم منم حاضرم جونم برات بدم می خوام بهترین زندگی
فصل دهم توی اتاق یه ساعتی چرت زدم، وقتی بلند شدم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود ، این پا و اون پا می کردم برم بمونم به چه بهونه ای بمونم دلم نمی خواست که از کنار ثریا دور بشم توی همین افکار بودم که خاله صدام زد از پنجره اتاق سرم رو بردم بیرون و گفتم جونم خاله جون ؟ گفت نمی آی پیش ما گفتم چرا خاله الان می آم خودم رو به حیاط رسوندم دیدم ثریا و مسعود و خ اله روی تخت نشستن و سینی میوه و بساط چای داغ تازه دم همبراهه منقل ذغال و چند تا بلال خوش قد و بالای کاکل به سر همکنار حوض خود نماییمی کرد خاله گفت بیا یه چایی برات ریختم بخور تا حالت جا بیاد البته بلال ها هم دست تو رو می بوسه فصل دهم توی اتاق یه ساعتی چرت زدم ، وقتی بلند شدم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود ، این پا و اون پا می کردم برم بمونم به چه بهونه ای بمونم دلم نمی خواست که از کنار ثریا دور بشم توی همین افکار بودم که خاله صدام زد از پنجره اتاق سرم رو بردم بیرون و گفتم جونم خاله جون ؟ گفت نمی آی پیش ما گفتم چرا خاله الان می آم خودم رو به
فصل نهم بعد از نهار خاله گفت من برم یه زیارت بکنم و نماز ظهرم را هم بخونم بریم سمت خونه شما هم برید توی یکی از رواق بشینین تا من بیام از همون بازار وارد صحن شدیم و جلوی اولین رواق بیرونی روبروی حوض و آب و گنبد و گلدسته کفشامون رو کندیم و نشستیم کنار هم نشستیم و پاهامون رو دراز کردیم آروم دست ثریا رو گفتم و انگشتامو انداختم میون انگشتاش اون هم انگشتام رو محکم گرفت داشتم پرواز می کردم گفتم لحظه به لحظه عشقم بهت عمیق تر میشه و دوست ندارم لحظه ای ازت جدا بشم سرش رو خم کرد و آروم گذاشت روی شونه ها و نفس عمیقی کشید که نشون میداد و اون هم همون حسی ر تجربه می کنه که من گفت کاش این لحظه هزار سال طول بکشه آروم سرش رو که روی دوشم بود بوسیدم اونم دستامون را که بهم گره خورده بود بالا و آورد و بوسید نمی دونم چقدر توی اون حالت بودیم از دور خاله رو دیدم که از حرم خارج شد و داشت کفشاش رو پاش می کرد به ثریا گفتم خاله داره میاد سرش رو از روی دوشم برداشت و دستای همدیگر رو ول کردیم لحظاتی بعد خاله
فصل هشتم با یه دستمال کاعذی اشکاش را پاک کرد و گفت اینم سرنوشت ما بوده پرسیدم دانشگاهت چی شد ؟ پاسخ داد تا شروع ترم هر جور بود خودم رو جمع و جور کردم و هنوز هم مشغولم گفتم همون معماری ؟ سری تکان داد و تایید کرد در مورد مسعود سوال کردم ، گفت اولش خیلی بی تابی می کرد اما شکر خدا اونم با این ماجرا کنار اومده فعلا هر دومن سرگرم درسها مون هستیم البته عمو ناصر و خانمش مبهشته خانم حواسشون بهمون هست هفتاد درصد سهام شرکتمعماری متعلق به بابا بود که طبق انحصار وراثت بین من و مسعود طبق وصیت بابا تقسیم شده بود و موقع گرفتن انحصار وراثت بنام ما شد و با توجه به سابقه و اشتهار اون دارایی مناسبی برای آینده ما ، مونده منم وقتی درسم تموم شه توی شرکت خودمون مشغول میشم البته همین الانم گاهی میرم سر می زنم گفتم با این حساب باید هم دانشگاهی باشیم پرسید تو چی میخونی جواب دادم نقاشی با تعجب پرسید هنرهای دراماتیک ، آبسردار ؟ گفتم آره پرسید جدی میگی؟ کارتم را درآوردم و نشونش دادم و اضافه کردم سا
فصل هفتم قبرهای مامان بزرگه و آقاجون و آقا ماشالله رو که نزدیک هم بودن آب ریختم و شستم سید اصغر هم که قران خون همونجاست مطابق معمول اومد نشست سرخاک آقاماشالله و شروع کرد به قرائت قرآن خاله به من و ثریا اشاره کرد خیراتی ها را برداریم ببریم پخش کنیم به من گفت برای اینکه ثریا جوون تنها نباشه باهاش برو سر خاک بابا و مامانش یهو جا خوردم سر خاک مامان و بابای ثریا یعنی چی ؟ خاله که متوجه شد جا خوردم گفت ثریا جوون خودش توی راه برات تعریف می کنه یه لحظه چشم تو چشم شدیم اشک از گوشه چشمش جاری شد با هم حرکت کردیم آروم گفتم خیلی متاثر شدم از این ماجرا چه اتفاقی افتاده درحالیکه می شد بغض رو توی صداش حس کرد ، گفت مرسی ، کمی سکوت کرد و در حالیکه سعی می کرد بغضش رو فرو بده ادامه داد راستش هفته آخر تابستون سه سال پیش بود که چهار نفره با مامان و بابا و مسعود رفته بودیم ویلای کوچیک و دنجمون توی محمود آباد مسعود داداشم اونموقع شش سالش بود و باید آماده رفتن به مدرسه می شد مامان پیشنهاد کرد ، دو رو
فصل ششم قبرستان ابن بابویه صبح اول وقت زدم بیرون و به سمت خونه خاله حرکت کردم وقتی رسیدم هنوز ساعت هشت نشده بود ماشین را جلوی خونه پارک کردم و زنگ را زدم چند لحظه بعد در بازشد سلام کردم گفت علیکم و السلام فریبرز جان ف خواهر زاده عزیزم منتظرت بودم بیاتو یه کم کار دارم بعدش آماده میشم که بریم گفتم کجا بسلامتی خاله جون جواب داد سلامت باشی امروز شب سال آقا ماشالله است فرزانه بهت نگفت مگه گفتم نه مامان چیزی نگفت ، اما مهم نیست هرجا شما دستور بدی میبرمت دست انداخت دور گردنم و دو طرف صورتم را ماچ کرد و گفت قربون خواهر زاده مهربونم برم اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم گفت بشین برات یه املت خوشمزه برات درست کنم تا من آماده میشم بخور گفتم لازم نیست زحمت بکشی خاله جون چشم غره ای و رفت و گفت زحمت رو از کجا در آوری بشین الان میام نون بربری تازه ام گرفتم آقا ماشالله شوهر خاله بود که حدود پنج سال پیش از دنیا رفته بود آقا ماشالله و خاله عاشق و معشوق بودن خیلی هم دیگر رو دوست داشتن نمی دونم م
فصل پنجم نزدیک دو بود رسیدم خونه ، زنگ زدم ، فرید اومد در رو وا کرد ماشین که دیدی چشماش گرد شد ، با هیجان زیاد گفت چقدر خوشگل شده داداش گفتم قابلی نداره خندید و جواب داد داداشی لازمش داره پرسیدم حالا اگه اجازه بدی ، میارمش تو فوری دو لنگ در را تا آخر باز کرد و رفت کنار رفتم داخل حیاط و جلوی ماشین بابا پارکش کردم بابا که در جریان بود اومد توی حیاط و مامان رو هم صدا زد فرزانه بیا ببین ماشین پسرت چی شده فریبا زودتر از مامان خودش رو رسوند و محو تماشای ماشین شد بعد از چند لحظه گفت حالا ببین دخترا توی دانشگاه چه جوری از سر و کله ات برن بالا مامان هم با اسفند دود کن از راه رسید سلام کردم گفت سلام عزیزم مبارک باشه خیلی قشنگ تر شده بعد یک مشت اسفندِ توی مشتش رو چند بار دور کاپوت ماشین چرخوند و ریخت روی زغال های سرخ شده رو به بابا کردم و گفتم هر کاری کردم آقا اسماعیل نگفت چقدر شد؟ گفت مشکلی نیست ، قبلا بهش گفته بودم می خوام ماشینت رو ببرم ، یه سر و شکلی بهش بده ، ، بنابر این در جریان بود ض
آخرین جستجو ها