فصل یازدهم
=========
هوا دیگه تاریک شده بود که سوار ژیان مهاری شدیم . مسعود با اصرار اجازه گرفت پشت ماشین بشینه . خاله هم به بهانه اینکه مراقب اون باشه رفت پهلو دستش نشست ثریا اما کنار من جلو نشست
خیابون اون ساعت کمی شلوغ بود . از مسیر های فرعی که می شناختم خودمون رو به عباس آباد رسوندیم و انداختیم خیابون پهلوی و بسمت میدون ونک با زحمت جای پارکی پیدا کردیم و وارد فانفار ( شهر بازی ) شدیم . طبق قرار خاله دست مسعود رو گرفت و رفت من و ثریا هم رفتیم یه گوشه نشستیم و شروع به حرف زدن کردیم اون از نگرانی هاش در مورد مسعود گفت و منم بهش اطمینان دادم مسعود رو با هم به سرانجام می رسونیم
در مورد خونه گفت : دلم میخواد خونه پدریم زندگی کنم . اگر از نظر تو اشکال نداره کمی سکوت کردم . خنده ای کرد و گفت : فکر می کنی میشی دوماد سر خونه . خندیدم .
ادامه داد: من انقدر عاشقت هستم که حاضرم جونم بهت بدم هر چی بگی و هر کاری بگی می کنم. برات فقط این خواهش من رو قبول کن
دستش رو گرفتم و گفتم منم حاضرم جونم برات بدم . می خوام بهترین زندگی رو برات تهیه کنم راستش منم یه خونه کوچولو دارم که یکی ازآشناهام می شینه توش . فکر می کردم. اونجا خونه عشقم خواهد بود اما حالا که اینجور می خوای . من حرفی ندارم
گفت : یک مسئله دیگر هم هست
گفتم : چیه ؟ !
گفت : مهندس فرامرزی شریک پدرم
کنجکاو شد م پرسیدم : چیزی شده ؟
فصل یازدهم
هوا دیگه تاریک شده بود که سوار ژیان مهاری شدیم . مسعود با اصرار اجازه گرفت پشت ماشین بشینه . خاله هم به بهانه اینکه مراقب اون باشه رفت پهلو دستش نشست ثریا اما کنار من جلو نشست
خیابون اون ساعت کمی شلوغ بود . از مسیر های فرعی که می شناختم خودمون رو به عباس آباد رسوندیم و انداختیم خیابون پهلوی و بسمت میدون ونک با زحمت جای پارکی پیدا کردیم و وارد فانفار ( شهر بازی ) شدیم . طبق قرار خاله دست مسعود رو گرفت و رفت من و ثریا هم رفتیم یه گوشه نشستیم و شروع به حرف زدن کردیم اون از نگرانی هاش در مورد مسعود گفت و منم بهش اطمینان دادم مسعود رو با هم به سرانجام می رسونیم
در مورد خونه گفت : دلم میخواد خونه پدریم زندگی کنم . اگر از نظر تو اشکال نداره کمی سکوت کردم . خنده ای کرد و گفت : فکر می کنی میشی دوماد سر خونه . خندیدم .
ادامه داد: من انقدر عاشقت هستم که حاضرم جونم بهت بدم هر چی بگی و هر کاری بگی می کنم. برات فقط این خواهش من رو قبول کن
دستش رو گرفتم و گفتم منم حاضرم جونم برات بدم . می خوام بهترین زندگی رو برات تهیه کنم راستش منم یه خونه کوچولو دارم که یکی ازآشناهام می شینه توش . فکر می کردم. اونجا خونه عشقم خواهد بود اما حالا که اینجور می خوای . من حرفی ندارم
گفت : یک مسئله دیگر هم هست
گفتم : چیه ؟ !
گفت : مهندس فرامرزی شریک پدرم
کنجکاو شد م پرسیدم : چیزی شده ؟
گفت : یه بورسیه از دانشگاه پاریس گرفته ، می خواد بره پاریس برای دکترای معماری . خواهش کرد یه تصمیمی برای شرکت بگیریم. من واقعا نمی دونم باید چکار کنم . من از مدیریت یک شرکت هیچ اطلاعی ندارم . دلم هم نمی خواد شرکتی را که پدر و مادرم با زحمت به اینجا رسوندن . از دست بدم
کمی فکر کردم و پرسیدم : سهام مهندس چقدر هست ؟
گفت : بیست درصد .
پرسیدم : الان چه جوری می گرده
گفت : تا الان مهندس زحمت کشیده . البته پرسنل فنی و اداری اصل کار ها را انجام می دهند ولی یکی باید بالا سرشان باشه
گفتم : سهمش را چه جوری می خواد بفروشه .
ثریا پاسخ داد: گفته مشکل مالی نداره . می گه تصمیم بگیرید . من همه جوره کنار میام .
کمی فکر کردم و گفتم : نگران نباش . با بابا م می کنیم و تصمیم می گیریم
پرید بغلم کرد و گونه ام رو بوسید . منم گونه های اونو بوسیدم .
گفتم : مسئله دیگری هم هست ؟
گفت : آره .
گفتم : بگو .
دوباره بغلم کرد و بوسید .
اینبار زمان بیشتر همدیگر رو در آغوش گرفتیم
گفتم : بریم سوار چرخ و فلک بزرگه بشیم .
گفت : من ترسو هستم . و باید تا آخرش سفت منو بغل کنی .
گفتم : این بهترین شرطی است ، که در تمام عمرم از ته دل می پذیرم
دست در دست هم رفتیم و سوار چرخ و فلک شدیم و در تمام طول زمان همدیگر رو بغل کرده بودیم .
پایان فصل یازدهم
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 13 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 12 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 11 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 10 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه 9 )
خونه ,گفتم ,مسعود ,برات ,شدیم ,ثریا ,حاضرم جونم ,انقدر عاشقت ,خندیدم ادامه ,عاشقت هستم ,خونه خندیدم ,خوام بهترین زندگی ,خونه خندیدم ادامه ,خونه پدریم زندگی ,انداختیم خیابون پهلوی