فصل هشتم :
= = = = = = = = = =
با یه دستمال کاعذی اشکاش را پاک کرد و گفت : اینم سرنوشت ما بوده .
پرسیدم : دانشگاهت چی شد ؟
پاسخ داد : تا شروع ترم هر جور بود خودم رو جمع و جور کردم و هنوز هم مشغولم
گفتم :همون معماری ؟
سری تکان داد و تایید کرد
در مورد مسعود سوال کردم ، گفت : اولش خیلی بی تابی می کرد. اما شکر خدا اونم با این ماجرا کنار اومده . فعلا هر دومن سرگرم درسها مون هستیم . البته عمو ناصر و خانمش مبهشته خانم حواسشون بهمون هست . هفتاد درصد سهام شرکتمعماری متعلق به بابا بود که طبق انحصار وراثت بین من و مسعود طبق وصیت بابا تقسیم شده بود . و موقع گرفتن انحصار وراثت بنام ما شد. و با توجه به سابقه و اشتهار اون دارایی مناسبی برای آینده ما ، مونده منم وقتی درسم تموم شه توی شرکت خودمون مشغول میشم البته همین الانم گاهی میرم سر می زنم.
گفتم : با این حساب باید هم دانشگاهی باشیم . پرسید تو چی میخونی .
جواب دادم : نقاشی .
با تعجب پرسید : هنرهای دراماتیک ، آبسردار ؟!
گفتم : آره
پرسید جدی میگی؟!
کارتم را درآوردم و نشونش دادم و اضافه کردم. سال سه ایی هستم .
یک لحظه لبخندی نشست روی لباش و گفت : منم همینطور
گفتم : خیلی عالیه پس اینجوری بیشتر همدیگرو می بینیم ناراحت نمی شی ؟
بازوم رو گرفت و گفت : خیلی هم خوشحال میشم
گقتم خدا را شکر . بعد با دودلی گفتم : میتونم یه چیزی بپرسم ؟
گفت : بگو
یه ذره من و من کردم . چشماش کاملا انتظار رو نشون میداد واین دلم رو قرص کرد برای گفتن چیزی که تو گلوم گیر کرده بود . ادامه دام. من اولین لحظه برخورد عاشقت شدم
صورتش سرخ شد و سرش رو انداخت پایین و آرام زیر لب گفت : منم .
یه لحظه قلب شروع کرد به تپش شدید و سرم گیج رفت پرسیدم : واقعا
گفت : واقعا . از پریروز رو هوا سیر می کنم خاله حشمت هم فهمیده . فرداش که رفتم بهش سر بزنم به من گفت : توی چشمات یه چیزایی می بینم سکوت کردم
گفت : خوبه بزار بهت یه خبر مهم بدم بازم سکوت کردم
خاله ادامه داد : توی چشمای فریبرز هم همین برق رو دیدم بسلامتی
من چون مامانم رو از دست دادم الان خاله حشمت رو بعنوان مامانم می دونم . منو خوب می شناسه چون از بچگی خونه خاله رفت و آمد داشتم . منم خیلی دوستش دارم
دستش رو گرفتم تو چشماش نگاه کردم و گفتم : ثریا . نتونستم اشگم رو کنترل کنم جاری شد روی گونه هام
بایه دستمال صورتم و پاک کرد گفت : خاله دار میاد .
خودم و جمع و جور کردم خاله رسید و گفت : خب بسلامتی و مبارکی . میمنت . بی اختیار از این لحن خاله که خیلی نمایش و دراماتیک بوده سه تایی زدیم زیر خنده . خب . به این مناسبت کباب زیر بازارچه شابدالعظم میهمان من بریم که سرو صدای شکمم داره عالم رو کر میکنه .
بطرف ماشین رفتیم و بسمت حرم عبدالعظیم حرکت کردیم. .
پایان فصل هشتم
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 13 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 12 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 11 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 10 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه 9 )
گفتم ,خیلی ,لحظه ,پرسید ,دادم ,کردم خاله ,سکوت کردم ,خاله حشمت ,انحصار وراثت