فصل دوازدهم : خواستگاری
=================
شب دیر وقت بر گشتیم خونه . ثریا ، مسعود رو که از خستگی بیهوش بود . بزور بیدار کرد و برد توی خونه . من و خاله هام رفتیم خونه خاله
چون خیلی خسته بودم. به خاله گفتم : اگه اجازه بدین من برم بخوام. یه تخت توی اتاق مهمون داشتم که هر وقت خونه خاله می موندم ، می رفتم اونجا می خوابیدم البته بطور معمول خاله مهمونی به جز من نداشت و عملا اون معروف بود به اتاق فریبرز .
گفت : برو خاله فردا خیلی کارها هست که باید انجام بدیم. راستش از زور خستگی حالش رو نداشتم بپرسم چه کارهایی . و بلافاصله رفتم و همونجور با لباس خودم رو انداختم توی تختخواب .
تا صبح همه اش خواب دیشب و حرفهایی که با ثریا زده بودیم رو می دیدم . حتی تو خواب هم خیلی خوشحال بودم و مشغول سیر آفاق
کم کم با صدای خاله که از توی آشپزخونه می اومد از خواب بیدار شدم . خاله با صدای بلند می گفت : پاشو تنبل میرزا . امروز روز خواب نیست . کلی کار مهم داریم .
انونقدر صدا زد که بناچار بلند شدم و رفتم دم در آشپزخونه سلا م کردم و گفتم : چشم بلند شدم چی شده ؟!!!!! چکار مهمی داریم . ؟!!!!!
خاله مرموزانه گفت : کارهای خوب . خوب داریم . اما فعلا برو لب حوض یه آبی به دست و صورتت بزن تا چشمات درست باز شه و برگرد . نون سنگک تازه گرفتم و حلیم صبحانه رو بخوریم وبعد بهت بگم چه کار های بسیار مهمه مهمه مهم داریم بدو ببینم. آ ماشالله پسر
رفتم لب حوض نشستم و آبی به سر و صورتم زدم ، برگشتم خاله سفره رو پهن کرده بود و نان و حلیم داغ هم با شکر پاش وسط سفره بود .
نشستم و خاله توی یه کاسه برام حلیم ریخت و داد دستم .
شکر زده بود اما گفت : کم زدم به چش ببین اگر می خوای شکر بریز توش . یه قاشق خوردم دیدم کمه شکرش ، شکرپاش رو برداشتم و مقداری اضافه کردم مشغول شدم .
وسط های صبحونه بود ، پرسیدم : خاله می شه بگین چه کارهای مهمی داریم ؟!!
فصل دوازدهم : خواستگاری
=================
شب دیر وقت بر گشتیم خونه . ثریا ، مسعود رو که از خستگی بیهوش بود . بزور بیدار کرد و برد توی خونه . من و خاله هام رفتیم خونه خاله
چون خیلی خسته بودم. به خاله گفتم : اگه اجازه بدین من برم بخوام. یه تخت توی اتاق مهمون داشتم که هر وقت خونه خاله می موندم ، می رفتم اونجا می خوابیدم البته بطور معمول خاله مهمونی به جز من نداشت و عملا اون معروف بود به اتاق فریبرز .
گفت : برو خاله فردا خیلی کارها هست که باید انجام بدیم. راستش از زور خستگی حالش رو نداشتم بپرسم چه کارهایی . و بلافاصله رفتم و همونجور با لباس خودم رو انداختم توی تختخواب .
تا صبح همه اش خواب دیشب و حرفهایی که با ثریا زده بودیم رو می دیدم . حتی تو خواب هم خیلی خوشحال بودم و مشغول سیر آفاق
کم کم با صدای خاله که از توی آشپزخونه می اومد از خواب بیدار شدم . خاله با صدای بلند می گفت : پاشو تنبل میرزا . امروز روز خواب نیست . کلی کار مهم داریم .
انونقدر صدا زد که بناچار بلند شدم و رفتم دم در آشپزخونه سلا م کردم و گفتم : چشم بلند شدم چی شده ؟!!!!! چکار مهمی داریم . ؟!!!!!
خاله مرموزانه گفت : کارهای خوب . خوب داریم . اما فعلا برو لب حوض یه آبی به دست و صورتت بزن تا چشمات درست باز شه و برگرد . نون سنگک تازه گرفتم و حلیم صبحانه رو بخوریم وبعد بهت بگم چه کار های بسیار مهمه مهمه مهم داریم بدو ببینم. آ ماشالله پسر
رفتم لب حوض نشستم و آبی به سر و صورتم زدم ، برگشتم خاله سفره رو پهن کرده بود و نان و حلیم داغ هم با شکر پاش وسط سفره بود .
نشستم و خاله توی یه کاسه برام حلیم ریخت و داد دستم .
شکر زده بود اما گفت : کم زدم به چش ببین اگر می خوای شکر بریز توش . یه قاشق خوردم دیدم کمه شکرش ، شکرپاش رو برداشتم و مقداری اضافه کردم مشغول شدم .
وسط های صبحونه بود ، پرسیدم : خاله می شه بگین چه کارهای مهمی داریم ؟!!
گفت : حلیمت رو بخور تموم شه بهت می گم . الان بهت بگم اشتهات کور می شه و صبحونه ات نیمه کاره می مونه و زد زیر خنده حالا نه خند و کی بخند می دونستم خاله وقتی چیزی می گه ، باید گوش کنی . وگرنه حالا حالاها سر بسرت می ذاره به همین دلیل سریع باقیمانده حلیم رو هم خوردم و قاشق رو توی کاسه خالی گذاشتم.
گفتم : گوش به فرمانم
گفت عجله نکن . چاییت رو هم بخوره حلیمم رو بشوره ببره پایین بهت می گم . یه استکان چایی ریخت و گذاشت جلوم . خیلی داغ بود هر جور بود چایی داغ رو هم خوردم و استکان را گذاشتم توی نلبکی .
گفت : آهان حالا درستش شد
گفت : صبح با مامانت صحبت کردم و بعد با ثریا .
گوشام تیز شد . پرسیدم : در چه مورد .
با لبخند جواب داد : امر خیر
گفتم : امر خیر .
ابرو هاش رو انداخت بالا و گفت : ااااااه توکه اینقدر خنگ نبودی پسر . چه امر خیری می تونه باشه بجز بادابادا مبارک بادا
خشکم زد . گفتم : خاله
گفت : جون خاله
با لکنت گفتم :عروسی
گفت : عروسی عروسی . که نه خواستگاری
با ذوق پرسیدم : جدی می گی ؟!!!!!
گفت : مگه شوخی هم داریم مامانت وقتی شنید حرفاتون رو زدین . و با توجه به اینکه ثریا رو هم خوب می شناسه و منم در این ماجرا با نیابت ثریا ، بزرگتر او هستم و صبح بهم بله کامل داد . مامان و بابات گفتند . خواستگاری رسمی امروز برگزار کنیم و یه شیرینی با هم بخوریم بعد از امتحانات خرداد توی مرداد عقد و عروسی .
دستپاچه گفتم : خاله من الان باید چیکار کنم .
جواب داد : الان که صبحانه ات تموم شده بلند می شی میری خونه یه کم به سر و وضعت می رسی یه ارایشگاه و بعد سفارش گل و شیرینی ، یه حلقه نامزدی و بقیه ماجرا را مامانت بهت میگه
گفتم کجا باید بیاییم ؟!!!!! اینجا ؟!!!!!
خندید و پاسخ داد : عروس خودش خونه داره . برای خواستگاری تشریف می آرید منزل ثریا خانم در و همسایه ها باید شما را با گل و شیرینی دم خونه شون ببینن و بفهمند ثریا خانم خواستگار داره .
پرسیدم : بابا .
جواب داد : همه توجیه هستند با جزییات کامل .
گفتم : برم ثریا را ببینم .
گفت : پات روکه از این در می ذاری بیرون یه راست میری خونه تون . عصر برای دست بوسی می رسی خدمت من و ثریا جون فعلا ، من فامیل عروس هستم . نه داماد . تا نامزد بشین . اونوقت دوباره می شم . فامیل دو جانبه
دیگه جرات نکردم چیزی بگم بلند شدم خودم رو جمع و جور کردم و زدم بیرون و به سمت خونه رفتم.
پایان فصل دوازدهم
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 13 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 12 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 11 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 10 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه 9 )
خونه ,گفتم ,داریم ,ثریا ,خواب ,خیلی ,خونه خاله ,مهمی داریم ,چشمات درست ,خاله مرموزانه ,سنگک تازه ,تنبل میرزا امروز ,اتاق مهمون داشتم