فصل هفتم

=================

قبرهای مامان بزرگه و آقاجون و آقا ماشالله رو که نزدیک هم بودن . آب ریختم و شستم سید اصغر هم که قران خون همونجاست . مطابق معمول اومد نشست سرخاک آقاماشالله و شروع کرد به قرائت قرآن خاله به من و ثریا اشاره کرد. خیراتی ها را برداریم ببریم پخش کنیم. به من گفت برای اینکه ثریا جوون تنها نباشه باهاش برو سر خاک بابا و مامانش . یهو جا خوردم سر خاک مامان و بابای ثریا یعنی چی ؟!

خاله که متوجه شد جا خوردم. گفت ثریا جوون خودش توی راه برات تعریف می کنه .

یه لحظه چشم تو چشم شدیم . اشک از گوشه چشمش جاری شد . با هم حرکت کردیم . آروم گفتم : خیلی متاثر شدم از این ماجرا . چه اتفاقی افتاده

درحالیکه می شد بغض رو توی صداش حس کرد ، گفت : مرسی ، کمی سکوت کرد و در حالیکه سعی می کرد بغضش رو فرو بده ادامه داد : راستش هفته آخر تابستون سه سال پیش بود که چهار نفره با مامان و بابا و مسعود رفته بودیم ویلای کوچیک و دنجمون توی محمود آباد مسعود داداشم اونموقع شش سالش بود و باید آماده رفتن به مدرسه می شد .مامان پیشنهاد کرد ، دو روز قبل از باز شدن مدارس برگردیم تهران که به شلوغی جاده بر نخوریم. بابا هم تایید کرد بهتر همینکار رو بکنیم. اما من و مسعود مخالف بودیم من درسم تمام شده بود و توی رشته معماری که شغل پدرم هم بود دانشگاه تهران قبول شده بودم. اما برای استراحت ترم اول را مرخصی گرفته . تا خستگی کنکور و امتحانات نهایی را در بکنم. اما نهایتا توافق کردیم که زودتر بر گردیم صبح روز دوشنبه 29 شهریور هزار و سیصد و پنجاه راه افتادیم جاده تقریبا خلوت بود . ماشین هایی که که از سمت تهران می اومد ، عموما نیسان بار کامیون بود و کمتر ماشین سواری به چشم می خورد . آمل و لاریجان را پشت سر گذاشته بودیم و بسمت امامزاده هاشم می رفتیم . بابا برای اینکه حوصله ام و سر نرهلطیفه می گفت . گاهی هم مثل فردین آواز میخوند . حسابی حالمون خوب بود یک مرتبه یک ضربه سنگین صدای برخورد و .دیگه چیزی نفهمیدم

سه روز بعد طرفای غروب توی بیمارستان بهوش اومدم گیج . مبهوت بودم نمی ونستم چی شده و کجا هستم گردنم نمی چرخید . یکی از پرستارها پرستار ها یواش یواش برام توضیح داد که : تقریبا که با یک کامیون تصادف کردین . سراغ بابا اینا رو گرفتم . یه جوری جواب سر بالا دادند . فقط گفتند برادرت همینحا بغل دست خودت بستری هست اما گردنت ممکن آسیب دیده باشه واسه همین فیکسش کردیم که ت نخوره . گفتم میخوام ببینمش . یه پرستار دیگه فوری یهآینه آورده و یه جوری گرفت روی تخت بغلی که مسعود روش خوابیده شد البته اونم بیهوش بود . اما نفس کشیدنش مشخص شد به این ترتیب یک کم آروم گرفتم . پرستار گفت : تلفن یکی از بستگانتان را می خواهیم که بهشون اطلاع بدیم بیان اینجا .

گفتم : مادرم تک فرزند بوده و آشنای نزدیکی نداریم . فقط یه عموم دارم ، که اونم آمریکا زندگی می کنه و سالهاست بدلیل اختلاف با پدرم . خبری ازش نداریم .

پرستار پرسید : دوستی آشنایی ؟! .

گفتم : شماره تلفن شرکت پدر را دادم و گفتم : چرا ، میتونید با شریک پدرم مهندس فرامرزی تماس بگیرید پدرم و مهندس دوستان خیلی صمیمی هستند

احساس درد توی قفسه سینه ام نذاشت به حرف زدن ادامه بدم یه آرام بخش بهم تزریق کردن و خیلی سریع خوابم برد .

صبح فرداش که چشم باز کردم . عمو ناصر شریک بابا کنار تختم با چهره ای گرفته ایستاده بود و چشماش از گریه به سرخی . یهو دلم فرو ریخت .

با گریه گفتم : عمو . بابام زد زیر گریه هق هق گریه می کرد

دوباره پرسیدم : مامانم . دیگه طاقت نیاورد و های های زد زیر گریه جیغی کشیدم و شروع کردم دیوانه وار جیغ کشیدن وقتی پرستار رسیدن و خواستن آرام بخش بهم بزنن ، خودم دوباره از حال رفتم .

همون روز عمو ناصر ترتیب انتقال ما رو به بیمارستان مهر تهران را داد . کم کم مسعود رو از این حقیقت تلخ که تنها شدیم باخبر کردیم .

عمو ماجرای تصادف را به مدرسه مسعود خبر داد و قرار شد ، مدتی که نمی تونه بمدرسه بره معلمش به خونه ما بیاد و درس هاش رو پیگری کنه .

پایان فصل هفتم

یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 13 )

یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 12 )

یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 11 )

یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 10 )

یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه 9 )

یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه 8 )

یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه 7 )

مسعود ,گفتم ,پرستار ,تهران ,ثریا ,مامان ,ثریا جوون ,برای اینکه
مشخصات
آخرین جستجو ها