فصل ششم : قبرستان ابن بابویه
صبح اول وقت زدم بیرون و به سمت خونه خاله حرکت کردم وقتی رسیدم هنوز ساعت هشت نشده بود . ماشین را جلوی خونه پارک کردم و زنگ را زدم. چند لحظه بعد در
بازشد . سلام کردم. گفت : علیکم و السلام. فریبرز جان ف خواهر زاده عزیزم منتظرت بودم بیاتو یه کم کار دارم. بعدش آماده میشم که بریم
گفتم : کجا بسلامتی خاله جون
جواب داد سلامت باشی امروز شب سال آقا ماشالله است فرزانه بهت نگفت مگه
گفتم : نه مامان چیزی نگفت ، اما مهم نیست . هرجا شما دستور بدی میبرمت.
دست انداخت دور گردنم و دو طرف صورتم را ماچ کرد و گفت : قربون خواهر زاده مهربونم برم اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم
گفت : بشین برات یه املت خوشمزه برات درست کنم. تا من آماده میشم بخور .
گفتم : لازم نیست زحمت بکشی خاله جون .
چشم غره ای و رفت و گفت : زحمت رو از کجا در آوری بشین الان میام . نون بربری تازه ام گرفتم
آقا ماشالله شوهر خاله بود که حدود پنج سال پیش از دنیا رفته بود . آقا ماشالله و خاله عاشق و معشوق بودن . خیلی هم دیگر رو دوست داشتن . نمی دونم مشکل چی بود
که هرگز بچه دار نشدند . با این حال تا آخرین روز زنده بودن اون دیوانه وار همدیگر را دوست داشتند .
توی همین فکر ها بودم. که خاله با بشقاب پر از املت از را رسید و اونو گذاشت جلوی من و اضافه کرد . من حدود یک ربع دیگه کار دارم. تا اونوموقع توهم املت را خوردی
راستش گرسنه ام بود و هم تعارف نداشتم. یه جوری پسرش هم محسوب میشدم
آخرین لقمه نون را که کشیدم ته بشقاب خاله اومد و گفت من حاضرم
منم جواب دادم من هم آماده ام فقط این بشقاب و قاشق رو بشورم و بریم .
خاله گفت : نه بذار توی ظرفشویی برگشتیم می شوریم دیر شده
وقتی خاله پیزی میگه نمی شه رو حرفش حرف زد گفتم چشم و اونا رو توی ظرفشویی گذاشتم و یک زنبیلی را که معلوم بود پر از خیارتیه برداشتم و از در زدیم بیرون .
زنبیل ر پشت ماشین گذاشتم و سوار شدم ماشین را روشن کردم که راه بیافتم . خاله گفت : کجا ؟! .
جواب دادم : ابن بابویه دیگه .
گفت : صبر کن . یه مسافر دیگه داریم در همین حین در خونه ثریا باز شد و از در اومد بیرون . در حالیکه در را می بست .از دور با سر سلام کرد خاله
دستی براش تکان داد و من که دوباره شوکه شده بودم . مات و مبهوت نگاهش کردم
خاله گفت : هوی
فهمیدم منظورش چیه شروع کردم با سوییچ ور رفتن .ثریا وقتی رسیید به ماشین دوباره سلام کرد .خاله جواب داد . علیکم و السلام . دختر گلم . بیا اینطرف بغل
دست خودم بنشین
ثریا رو به من کرد و گفت : ببخشین مزاحم شما شدم .
گفتم : نه بابا این حرفا چیه بفرمایید در خدمت شما هستم . رفت سمت خاله و دوتایی خودشون رو روی صندلی کنار دستم نشستن.
خاله با لبخندی شیرین به من اشاره کرد ، که حرکت کنم . مسیر مشخص بود . خونه خاله توی خیابون شهباز ایستگاه خاقانی بود توی کوچه سراج . باید از کوچه خارج
می شدیم و ابتدا به میدون خراسون ، بعد بسمت تیر دوقولو می رفتیم و مسیر را به طرف میدون شوش ادامه دادیم و مستقیم بسمت پل سیمان و ابن بابویه . پدر بزرگ و مادر
بزرگ هم اونجا دفن بودن . من معمولا دو سه هفته یه بار تنهایی یه سری به اونجا می زدم . من عاشق آقاجون بودم. هر چی توی زندگی بلدم رو از اون یاد گرفتم . البته مامان
بزرگ رو هم خیلی دوست داشتم در تمام طول راه ، من ساکت بودم و خاله با ثریا حرف می زد . دلداریش می داد و از آینده روشن حرف می زد و از قصه های
عاشقانه خودش و ماشالله خان و زندگی سعادتمندانه ای که باهم داشتن تعریف می کرد . بعد از عبور از پل سیمان مسیر را ادامه دادم. و کنار دیوار غربی فرستون یه جای
خالی پیدا و ماشین رو پارک کردم .
بخشی از دیوار غربی ریخته بود و چون قبر آقا ماشالله و آقاجون و مامان بزرگه نزدیک این دیوار بود ما دیگه نمی رفتیم ، از در اصلی که شرق اون قرار داشت وارد بشیم .
زنبیل را برداشتم و به سمت قبر آقا ماشالله رفتیم
پایان فصل ششم
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 13 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 12 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 11 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 10 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه 9 )
ماشالله ,ماشین ,گفتم ,ثریا ,خونه ,جواب ,جواب دادم ,دیوار غربی ,آماده میشم ,خواهر زاده ,پارک کردم