فصل سیزدهم
=========
هنوز ماشین را کامل توی حیاط پارک نکرده بودم. که مامان لی لی کشان با ذوق اومد توی حیاط و تا به من رسید . بغلم کرد و گفتم . شاه داماد خودم . یکی از آرزوهای بزرگم برآورده شد . بابا و فرید وفریبا هم پشت سرش اومدن توی حیا ت . تعجب کرده بودم . من قرار داماد بشم یا اونا همه به وجد اومده بودن
گفتم : مامان
گفت : جان مامان .
پرسیدم : خیلی سریع اتفاق نیافتاد .
گفت : نه خیلی هم دیر شده ای کاش خجسته هم زنده بود . و این روز رو می دید .
با تعجب پرسیدم : خجسته ؟!!!
فوری پاسخ داد : مامان ثریا . من و خجسته از کلاس اول تا دیپلم توی یه مدرسه بودیم و پشت یه میز می نشستیم . یه جون بودیم توی . دوتا بدن . خاله حشمتت که بزرگتر از ما بود هر دومون رو به یک اندازه دوست داشت .
بابا بین حرفامون اومد و به مامان گفت : می خوای همه تاریخ جهان روهمین جا وسط حیاط تعریف کنیم بعد اومد منو بغل کرد و گفت : تبریک می گم ، خوشبخت باشین انشالله
فصل سیزدهم
هنوز ماشین را کامل توی حیاط پارک نکرده بودم. که مامان لی لی کشان با ذوق اومد توی حیاط و تا به من رسید . بغلم کرد و گفتم . شاه داماد خودم . یکی از آرزوهای بزرگم برآورده شد . بابا و فرید وفریبا هم پشت سرش اومدن توی حیا ت . تعجب کرده بودم . من قرار داماد بشم یا اونا همه به وجد اومده بودن
گفتم : مامان
گفت : جان مامان .
پرسیدم : خیلی سریع اتفاق نیافتاد .
گفت : نه خیلی هم دیر شده ای کاش خجسته هم زنده بود . و این روز رو می دید .
با تعجب پرسیدم : خجسته ؟!!!
فوری پاسخ داد : مامان ثریا . من و خجسته از کلاس اول تا دیپلم توی یه مدرسه بودیم و پشت یه میز می نشستیم . یه جون بودیم توی . دوتا بدن . خاله حشمتت که بزرگتر از ما بود هر دومون رو به یک اندازه دوست داشت .
بابا بین حرفامون اومد و به مامان گفت : می خوای همه تاریخ جهان روهمین جا وسط حیاط تعریف کنیم بعد اومد منو بغل کرد و گفت : تبریک می گم ، خوشبخت باشین انشالله ثریا دختر خیلی خوبی و منم از صمیم قلبم دوستش دارم . هر چند سالهای زیادی هست که ندیدمش . اما مطمئنم ثریا هم به خجسته و منصور رفته
اینجا بود که تازه متوجه شدم اسم پدر ثریا منصور بوده و بعد از رفتن داخل خونه متوجه شدم پدر هم با منصور و ثریا رفقاقت قدیمی داشتند .
به هر شکل همه در و تخته درست چفت هم شدند ، در این میون فریبا و فرید هم اومدن منو ماچ کردن و تبریک گفتند : اما بشدن منتظر بودن تا غروب ثریا و مسعود رو ببینن و باهاشون اشنا بشن .
مامان پرسید صبحونه خوردی ؟
با تعجب گفتم م اخلاق خاله رو نمی شناسی کسی جرات داره صبحونه نخورده از خونه اش بیاد بیرون .
گفت : اوه اوه آره درست می گی .از ذوق عروسی . نمی دونم چی دارم می گم .
پرسیدم : حالا من باید چیکار کنم ؟
بابا کنترل ماجرا را بدست گرفت و گفت : تو فقط برو دنبال مرتب کردن خودت استحمام ، آرایشگاه و بقیه کارای شخصیت بقیه کارها رو من و مامانت و فریبا و فرید انجام می دیم . یه استراحتی هم بکن که برای عصر سر حال باشی
با خنده گفتم : خب پس به این ترتیب معلوم شد . من کاره ای نیستم . همه بدون هماهنگی و معطلی گفتند : . ب ل ه
به این ترتیب رسما من از بازی مقدماتی اخراج شدم تا بعد از ظهر کلی وقت داشتم . رفتم توی اتاقم روی تخت دراز کشیدم و به آسمون و صورت فلکی ثریا خیره شدم . چون کمی از خستگی دیشب توی تنم مونده بود خوابم برد .
تقزیبا یک بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم . رفتم پایین دیدم نه بابا هست نه مامان نهار آماده روی اجاق گاز بود
فریبا اومد پیشم و گفت : ساعت خواب
گفتم : ممنون .
با چشم غره گفت : اخه کی توی همچین موقعیتی خوابش می بره . ماشاالله به این آرامش اما خودش جواب خودش رو داد : آره دیگه خرت حسابی از پل گذشته چرا نخوابی .
گفتم : فریبا
زد زیر خنده و گفت : شوخی کردم . اما ادامه داد : اشتها که داری . بلافاصله باز خودش جواب داد : چرا نداشته باشه
دوباره گفتم : فریباااااااا
دوباره قاه قاه زد زیر خنده و گفت : بخدا شوخی کردم داداش بیارم نهارت رو
گفتم : مامان و بابا .
گفت : اونا رفتن بیرون و تا چهار و پنجم بر نمی گردن . گفتند فقط شما آماده باشین که ما برگشتیم لباس عوض کنیم و بریم
پرسیدم : نفهمیدی کجا می رن
گفت: اونا از تو هل ترند. با عجله رفتند ، هرچه پرسیدم ، جواب دادن برگشتیم توضیح می دیم . حالا سین جیم نکن ما رو دختر نهار رو خوردم و دوباره رفتم اتاقم . تصمیم گرفتم . تابلویی که از صورت ثریا کشیدم را براش هدیه ببرم بعد از کاور کردن تابلو رفتم حمام و بعدم موهام و سشوار کشیدم
همین موقع بود که صدای بابا و مامان رو از پایین شنیدم رفتم ببینم چیکار کردند بابا یه دست کت و شلواری رو که دستش بود داد و گفت برو این رو بپوش و آماده شو همین زمان مامان یه پیراهن و کروات و یه جفت جوراب نو رو داد دست دیگه ام
گفتم : اینا چیه ؟!!!!!!!
مامان جواب داد : لباس نامزدی و بعله برون
گفتم : آخه من که کت شلواری نیستم
بابا با لبخند گفت : امشب هستی برو بدون چونه زدن بپوش و بیا
دیدم بحث کردن هیچ فایده ای نداره امشب رو ناچارم هر چه می گن گوش کنم . رفتم بالا لباس و پوشیدم و اومدم در کمال تعجب دیدم بابا و فرید هم کت شلوار پوش شدن .
از طرف دیگه وقتی مامان و فریبا رو دیدم . متوجه شدم اونا هم لباس های شیک و شادی تنشون کردم . رفتم سراغ کفشام دیدم سر جاشون نیست .
برگشتم . دیدم فرید با یه جفت کفش نو توی دستش جلوم ایستاده . متوجه شدم باید اونو بپوشم . فرید بدون اینکه چیزی بگه دویید و کفشای نو خودش رو پوشید . رفتم بالا تابلو رو برداشتم و اومدم برم سوار ماشین بشم . بابا سوییچ مامان رو نشونم داد یعنی با اون نه با ماشین مامانت .
اومدم چیزی بگم . فریبا گفت : با این دک و پز که نمی شه پشت ژیان مهاری بشینی .
دیدم راست میگه خیلی ضایع است گفتم : شما
مامان دسته گل و یه جعبه شیرینی داد دستم و گفت : ما چهارتا با ماشین بابات میاییم .
تابلو دستم بود بابا گفت : این چیه ؟!!!!!!
گفتم : یه هدیه .
مامان اومد بگه : . گفتم از این دیگه کوتاه نمی آم عکس ثریاست کشیدم . می خوام بهش هدیه بدم .
ظاهر متوجه شدن در این مورد واقعا از مصالحه نیست.
بابا گفت : بسیار خب . بده اونو بزارم صئدلی عقب تو این جعبه شیرینی و دسته گل را بزار روی صندلی بغل دستی ات
مامان گفت " مواظب ماشین قشنگ من باش . چیزیش بشه حسابت با کرام الکاتبین مامان معمولا تو حرف زدن یه خرده به مردا شبیه و از اصطلاحات مردانه استفاده می کرد عاشق ماشین و رانندگی بود . به همین دلیل یک مستنگ آبی آسمونی خریده بود و کلی باهش پز می داد . بابا جگوار داشت اونم آبی آسمونی متالیک .
گفتم : چشم مراقبم بابا جزو تهیه کننده های درجه یک تلویزیون بود . مامان هم تلویزیون کار می کرد . اما وقتی من بدنیا اومدم استعفا داد ولی حوصله داشته باشه و سرش هم خلوت توی کارای بابا بهش کمک می کرد
سوار شدم و به سمت خیابون شهباز راه افتادم . بابا اینا هم پشت سرم می اومدن .
پایان فصل سیزدهم.
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 13 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 12 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 11 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 10 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه 9 )
مامان ,گفتم ,ثریا ,فرید ,خجسته ,ماشین ,گفتم مامان ,اندازه دوست ,دوست داشت ,داشت بابا ,خاله حشمتت ,خوشبخت باشین انشالله ,تعجب پرسیدم خجسته ,سریع اتفاق نیافتاد ,آرزوهای بزرگم برآورده