فصل دهم :
========
تویاتاق یه ساعتی چرت زدم، وقتی بلند شدم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود ، این پا و اون پا می کردم . برم بمونم . به چه بهونه ای بمونم. دلم نمی خواست که از کنار ثریا دور بشم توی همین افکار بودم که خاله صدام زد .
از پنجره اتاق سرم رو بردم بیرون و گفتم : . جونم خاله جون ؟
گفت : نمی آی پیش ما
گفتم : چرا خاله الان می آم
خودم رو به حیاط رسوندم . دیدم ثریا و مسعود و خاله روی تخت نشستن و سینی میوه و بساط چای داغ تازه دم همبراهه . منقل ذغال و چند تا بلال خوش قد و بالای کاکل به سر همکنار حوض خود نماییمی کرد
خاله گفت : بیا یه چایی برات ریختم بخور تا حالت جا بیاد . البته بلال ها هم دست تو رو می بوسه
فصل دهم :
توی اتاق یه ساعتی چرت زدم ، وقتی بلند شدم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود ، این پا و اون پا می کردم . برم بمونم . به چه بهونه ای بمونم . دلم نمی خواست که از کنار ثریا دور بشم توی همین افکار بودم که خاله صدام زد .
از پنجره اتاق سرم رو بردم بیرون و گفتم : . جونم خاله جون ؟
گفت : نمی آی پیش ما
گفتم : چرا خاله الان می آم
خودم رو به حیاط رسوندم . دیدم ثریا و مسعود و خاله روی تخت نشستن و سینی میوه و بساط چای داغ تازه دم هم براهه . منقل ذغال و چند تا بلال خوش قد و بالای کاکل به سر هم کنار حوض خود نمایی می کرد
خاله گفت : بیا یه چایی برات ریختم بخور تا حالت جا بیاد . البته بلال ها هم دست تو رو می بوسه
با خوشحالی از اینکه به این ترتیب یکی دو ساعتی بهانه برای موندن و نرفتن جور شده گفنم : چشم خاله حشمت شما جون بخواه .
با خنده جواب داد : ب ع . له اونم بوقتش . حتما .
من و نرگس و مسعود از بعله غلیظ خاله زدیم زیر خنده
خاله اما ادامه داد : فعلا کار دیگه ای باهات دارم جونت باشه برای یه وقت دیگه .
گفتم : دستور بده خاله .
جواب داد : دستورش قبلا صادر شده به مامانت زنگ زدم گفتم امشب نمی ری خونه .
ذوق زده شدم اما جلوی خودم را گرفتم که لو نره .
خود خاله گفت : خیلی وقته به مسعود قول داده بودم یه شب ببریمش فانفار میدون ونک . اونشب امشبیه که باید قولم رو عمل کنم .
در پوست خودم نمی گنجیدم گفتم : شما دستور فرمودید . ماهم اجرا می کنیم
خاله زد پشتم و گفت : آفرین و صد بارک الله پسر حرف گوش کن
زیر چشمی ثریا رو نگاه می کردم توی چشمای اون خوندم که اونم خوشحالِ از این ماجرا
چایی رو خوردم و رفتم سراغ منقل و بلال ها
ثریا هم اومد کنار گفت : کمک نمی خوای . و بدون اینکه جواب من رو بشنوه نشست و شروع کرد به پوست کندن بلال ها . چهار تا بلال شیر آماده شد و خاله با یه سطل پر از آب نمک رسید . بلال ها رو توی آب نمک انداختیم و بعد از چند لحظه هر کدوم بلال بدست مشغول بودیم یکی ، دو ساعتی ، توی حیاط روی تخت نشستیم و خاله از هر دری حرف زده
آفتاب کم رمق بهاری داشت یواش یواش می رفت پایین که رو به ثریا کرد و گفت : ثریا جون شما برین لباس مناسب برای شهر بازی بپوشید و بیایید . تا راه بیافتیم .
ثریا بلافاصله بلند شد ، وسایل مسعود رو جمع و جور کرد و دست اونو گرفت و رفت .
خاله بند و بساط روی تخت رو جمع کرد و قبل از اینکه بچه ها برگردن لبه تخت نشست و من صدا کرد
بیا اینجا ببینم . خواهر زاده عزیزم می خوام کمی باهات اختلاط کنم .
رفتم روبروش نشستم
کمی مکث کرد وگفت : می خوام کمی جدی با هم حرف بزنیم . می دونی من تو رو مثه بچه نداشته خودم دوست دارم
گفتم : خاله جون منم شما رو عین مامان واقعا همونقدر دوستم دارم
گفت : زنده باشی می دونم . حالا بگو به من ، ثریا را چقدر دوست داری؟!
خجالت کشیدم و سرم و انداختم پایین : گفت سرت رو بالا کن و جواب منو بده .
با کمی شرم سرم رو بالا کردم و توی چشمای خاله نگاه کردم .
دوباره پرسید : ثریای را چقدر دوست داری؟ و ادامه داد ، می گم چقدر ؟ می دونم دوستش داری .
جواب بده . چقدر ؟
دوباره سرم رو انداختم پایین و آرو گفتم : قد جوونم .
گفت : این دختر صدمه زیاد دیده این سه سال گذشته زجر ها کشیده دوست ندارم . اتفاقی بیافته ناراحت بشه
گفتم: باور کن خاله ، حاضرم بخاطرش از جونم مایه بذارم .
گفت : اونم هم همینطوره . تو رو خیلی دوست داره . با من در دل کرد و بهم گفت
امشب من و مسعمود می ریم دنبال سرگرمی اون بچه . تو ثریا هم برید خوب حرفاتون رو با هم بزنین اون نگران وضعیت مسعود هست . نمی تونه اون ول بکنه کسی رو به جز خواهرش نداره . اگر اینقدر ثریا رو دوست داری باید مسعود رو هم دوست داشته باشی .
گفتم : ذره ای هم توی این مسئله شک نکنید هر تصمیمی ثریا بگیره من چشم بسته می پذیرم . منم مصطفی را دوست دارم
خاله ادامه داد : من با مامان و بابات هم حرف زدم . خیلی خوشحال شدن آخه مامانت با مامان ثریا یه زمونی دوست صمیمی بودن ، همکلاسی و هم میزی و خوب اونها رو می شناخت تا گفتم ثریا . بلافاصله جواب داد به به کی از اون بهتر
پرسیدم : یعنی اونها فهمیدن و موافق هستند
گفت : نه تنها موافقند . بلکه ذوق هم کردن . مامانت مدتی بود برات دنبال یه دختر خوب و خوانواده دار می گشت . به من هم سپرده بود بگردم تو همین تابستون درست تموم می شه . مگه نه .
گفتم : بله
پرسیدم : ثریا . اونم در جریانه . پیش پیش خواستگاری کردم ازش و جواب مثبت رو گرفتم . فقط یه حرفایی داره می خواد امشب ازت بپرسه بعنوان حجت .
دیگه نمی شنیدم خاله چی می گه رو هوا شناور بودم ، می رفتم تا عرش و بر می گشتم
پایان فصل دهم
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 13 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 12 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 11 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 10 )
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه 9 )
ثریا ,گفتم ,بلال ,دوست ,مسعود ,جواب ,برات ریختم ,ریختم بخور ,چایی برات ,بالای کاکل ,منقل ذغال